عاقل، دانا، خردمند، باخرد، حصیف، لبیب، متفکّر، خردومند، اریب، فرزان، خردپیشه، بخرد، نیکورای، فروهیده، متدبّر، داناسر، فرزانه، راد، پیردل، خردور برای مثال به است از دد انسان صاحب خرد / نه انسان که در مردم افتد چو دد (سعدی۱ - ۶۲)
عاقِل، دانا، خِرَدمَند، باخِرَد، حَصیف، لَبیب، مُتِفَکِّر، خِرَدومَند، اَریب، فَرزان، خِرَدپیشِه، بِخرَد، نیکورای، فَروهیدِه، مُتَدَبِّر، داناسَر، فَرزانِه، راد، پیردِل، خِرَدوَر برای مِثال بِه است از دد انسان صاحب خرد / نه انسان که در مردم افتد چو دد (سعدی۱ - ۶۲)
عاقل. خردمند. دانا: شگفتی فروماند صاحب خرد که نه آدمی بود و نه دام و دد. نظامی. به است از دد انسان صاحب خرد نه آنسان که در مردم افتد چو دد. سعدی (بوستان). جوانمرد و صاحب خرد دیدمش به مردانگی فوق خود دیدمش. سعدی (بوستان). بد اندر حق مردم نیک و بد مگو ای جوان مرد صاحب خرد. سعدی (بوستان)
عاقل. خردمند. دانا: شگفتی فروماند صاحب خرد که نه آدمی بود و نه دام و دد. نظامی. به است از دد انسان صاحب خرد نه آنسان که در مردم افتد چو دد. سعدی (بوستان). جوانمرد و صاحب خرد دیدمش به مردانگی فوق خود دیدمش. سعدی (بوستان). بد اندر حق مردم نیک و بد مگو ای جوان مرد صاحب خرد. سعدی (بوستان)
مطلع، آگاه، برای مثال ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی / تا راهرو نباشی کی راهبر شوی (حافظ - ۹۷۲)، از پی صاحب خبران است کار / بی خبران را چه غم روزگار (نظامی۱ - ۷۵)، خبرگزار، خبرنگار
مطلع، آگاه، برای مِثال ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی / تا راهرو نباشی کی راهبر شوی (حافظ - ۹۷۲)، از پی صاحب خبران است کار / بی خبران را چه غم روزگار (نظامی۱ - ۷۵)، خبرگزار، خبرنگار
آنکه از رصد آگاه باشد و شعوری از شرفنامه نقل کند که او اول حکیمی است که در قلۀ کوهی به ارتفاع هفتصد ذرع نشسته و در طلوع و غروب سیارات و ثوابت مطالعه می کرد - انتهی
آنکه از رصد آگاه باشد و شعوری از شرفنامه نقل کند که او اول حکیمی است که در قلۀ کوهی به ارتفاع هفتصد ذرع نشسته و در طلوع و غروب سیارات و ثوابت مطالعه می کرد - انتهی
وصف است مال یا چیزی را که خداوند آن مرده باشد: هرکه میمیرد غم او قسمت من میشود وارثم گویا من این غمهای صاحب مرده را. طاهر وحید. در طلسم زندگی تا کی توان بودن اسیر از سر من وا کنید این جان صاحب مرده را. فطرت. ، نفرینی است که در حالت غضب بیشتر به گاو و خر و دیگر ستوران کنند
وصف است مال یا چیزی را که خداوند آن مرده باشد: هرکه میمیرد غم او قسمت من میشود وارثم گویا من این غمهای صاحب مرده را. طاهر وحید. در طلسم زندگی تا کی توان بودن اسیر از سر من وا کنید این جان صاحب مرده را. فطرت. ، نفرینی است که در حالت غضب بیشتر به گاو و خر و دیگر ستوران کنند
ظاهراً بمعنی مرزبان حاکم و یا رئیس باشد: و به نزدیک قشمیر رسیدند، چنگی بن سمهی که صاحب درب قشمیر بود به خدمت پیوست چو دانست که با افراط بأس و هیبت شمشیر او جز اسلام و استسلام چاره نیست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 409)
ظاهراً بمعنی مرزبان حاکم و یا رئیس باشد: و به نزدیک قشمیر رسیدند، چنگی بن سمهی که صاحب درب قشمیر بود به خدمت پیوست چو دانست که با افراط بأس و هیبت شمشیر او جز اسلام و استسلام چاره نیست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 409)
خبرنگار. منهی. خبرگزار: باد را (خدای تعالی) صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر کسی چیزی بگفتی به گوش سلیمان رسانیدی. (ترجمه تاریخ طبری). پادشاهی که به روم اندر صاحب خبران پیش او صف سماطین زده زرین کمران. منوچهری. و هر کجا صاحب خبر گماشته بود و جز مردم دانای عاقل را نگماشتی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 55). و صاحب خبر و برید بسر خویش منصبی بزرگ داشتی. (فارسنامه ص 93). صاحب خبران را در مملکت به هر شهری و ولایتی گماشته بودندی تا هر خبری که میان مردم حادث گشتی پادشاه را خبر کردندی تا آن پادشاه بر موجب آن فرمان دادی... (نوروزنامه ص 7). پس صاحب خبران این حال به بدر غلام معتضد برداشتند. (مجمل التواریخ و القصص ص 368). خبر برد صاحب خبر نزد شاه که مشتی ستمدیدۀ دادخواه... نظامی. به صاحب خبر گفت کاندیشه نیست همه چوبه تیری ز یک ریشه نیست. نظامی. هزارش بیشتر صاحب خبر بود که هر یک بر سر کاری دگر بود. نظامی. و گوشها صاحب خبران ویند (یعنی صاحب خبر جسدند) . (مفاتیح العلوم)، مطلع. آگاه. باخبر: صاحب خبر غیر نخوانده ست به سدره چون سیرت نیکوش به فهرست سیر بر. سنائی. از پی صاحب خبران است کار بی خبران را چه غم روزگار. نظامی. ما که ز صاحب خبران دلیم گوهرییم ارچه ز کان گلیم. نظامی. ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی تا راهرو نباشی کی راه بر شوی. حافظ. ، حاجب، نقیب، معرف، ایلچی. (برهان)
خبرنگار. منهی. خبرگزار: باد را (خدای تعالی) صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر کسی چیزی بگفتی به گوش سلیمان رسانیدی. (ترجمه تاریخ طبری). پادشاهی که به روم اندر صاحب خبران پیش او صف سماطین زده زرین کمران. منوچهری. و هر کجا صاحب خبر گماشته بود و جز مردم دانای عاقل را نگماشتی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 55). و صاحب خبر و برید بسر خویش منصبی بزرگ داشتی. (فارسنامه ص 93). صاحب خبران را در مملکت به هر شهری و ولایتی گماشته بودندی تا هر خبری که میان مردم حادث گشتی پادشاه را خبر کردندی تا آن پادشاه بر موجب آن فرمان دادی... (نوروزنامه ص 7). پس صاحب خبران این حال به بدر غلام معتضد برداشتند. (مجمل التواریخ و القصص ص 368). خبر برد صاحب خبر نزد شاه که مشتی ستمدیدۀ دادخواه... نظامی. به صاحب خبر گفت کاندیشه نیست همه چوبه تیری ز یک ریشه نیست. نظامی. هزارش بیشتر صاحب خبر بود که هر یک بر سر کاری دگر بود. نظامی. و گوشها صاحب خبران ویند (یعنی صاحب خبر جسدند) . (مفاتیح العلوم)، مطلع. آگاه. باخبر: صاحب خبر غیر نخوانده ست به سدره چون سیرت نیکوش به فهرست سیر بر. سنائی. از پی صاحب خبران است کار بی خبران را چه غم روزگار. نظامی. ما که ز صاحب خبران دلیم گوهرییم ارچه ز کان گِلیم. نظامی. ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی تا راهرو نباشی کی راه بر شوی. حافظ. ، حاجب، نقیب، معرف، ایلچی. (برهان)
دردمند. مصیبت زده. آنکه دردی دارد: گر بود در ماتمی صد نوحه گر آه صاحب درد را باشد اثر. عطار. ، آنکه جذبه و شوقی دارد: عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن کاندر این آخر زمان صدرزمان است آنچنان. خاقانی. عارفان درویش صاحب درد را پادشا خوانند اگر نانیش نیست. سعدی
دردمند. مصیبت زده. آنکه دردی دارد: گر بود در ماتمی صد نوحه گر آه صاحب درد را باشد اثر. عطار. ، آنکه جذبه و شوقی دارد: عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن کاندر این آخر زمان صدرزمان است آنچنان. خاقانی. عارفان درویش صاحب درد را پادشا خوانند اگر نانیش نیست. سعدی
آنکه ارسال برید سوی سلطان کند اعلام واقعات بلد را. آنکه وقایع روزانه برای سلطان نویسد. فرستندۀ رسول. آنکه پیکان او فرستد. (مهذب الاسماء). آنکه برید ارسال کند برای اعلام آنچه در بلد واقع شده است و صحابت برید در قدیم منصبی بزرگ بوده است که الاّن آن را بالیوز و روزنامه نگار گویند. (حاشیۀ ترجمه تاریخ یمینی چ تهران ص 356) : ملک ترک گفت: رواست که ملک هرمز پسرعمه من است و من پسرخال وی، اکنون من حق وی نشناختم او حق من بشناسد. پس صاحب برید لشکر هرمز برفت و هرمز را خبر بگفت. (ترجمه طبری). و قضاه و صاحب بریدانی که اخبار انهاء میکنند اختیارکردۀ حضرت ما باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 74). پس خیلتاش را قتلغتکین بهشتی و مشرف و صاحب برید گرد همه سرایها برآوردند. (تاریخ بیهقی ص 119). و گفت عبیداﷲ زین پیش چه شغل داشت ؟ گفتم صاحب بریدی سرخس، و بوالفتح صاحب بریدی تخارستان. گفت: بازگرد. بونصر بازگشت و دیگر روز چون امیر بار داد همگان ایستاده بودیم امیر آواز داد عبیداﷲ از صف پیش آمد، امیرگفت به دیوان رسالت میباشی ؟ گفت: میباشم. گفت: چه شغلی داشتی به روزگار گذشته ؟ گفت صاحب بریدی سرخس. گفت همان شغل به تو ارزانی داشتیم. (تاریخ بیهقی ص 140). و این عبیداﷲ به روزگار وزارت وی صاحب برید بلخ بود، و کاری باحشمت داشت. (تاریخ بیهقی ص 153). و عمال و صاحب بریدان را زهره نبود که حال وی بتمامی بازنمایند. (تاریخ بیهقی ص 229). و در این تابستان بوالقاسم علی نوکی صاحب برید غزنین از خواجه بونصر مشکان درخواست تا فرزندان وی را به دیوان رسالت آورد. (تاریخ بیهقی ص 273). دبیر و نیکوخط شد و صاحب بریدی غزنین یافت و در میان چند شغلها دیگر فرمودند او را چون صاحب بریدی لشکر. (تاریخ بیهقی ص 274). و صاحب بریدی نامزدمیشود از معتمدان ما تا او را تمکین تمام باشد. (تاریخ بیهقی ص 283). آن را بیاورد، بستدم و بگشادم نامۀ صاحب برید ما بود برادر بوالفتح حاتمی. (تاریخ بیهقی ص 323). خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت تو در صاحب بریدی شاهد حال بودی چنانکه رفت انهی کن... (تاریخ بیهقی ص 324). و صاحب برید جز به مراد و املاء ایشان چیزی نمی تواند نبشت. (تاریخ بیهقی ص 324). گفت بعاجل الحال جواب نامۀ صاحب برید باز باید نبشت. (تاریخ بیهقی ص 325). بهمه حالها این روزها نامۀ صاحب برید دررسد. (تاریخ بیهقی ص 326). امیر گفت موجه این است کدام کس رود. بونصر گفت امیرک بیهقی را صاحب برید بلخ بفرستیم. (تاریخ بیهقی ص 344). و صاحب برید و خازن نامزد شد و خلعت وی راست کردند و ابوالحسن کرخی ندیم را خازنی و ابوالحسن حبشی را صاحب بریدی... نامزد کرد. (تاریخ بیهقی ص 344). و امیرک بیهقی صاحب برید را باآن لشکر به صاحب بریدی نامزد کردند. (تاریخ بیهقی ص 347). امیرک رفته بود از جهت فروگرفتن بوعبداﷲ به بلخ و صاحب بریدی به روزگار محنت خواجه، و خواجه همه روزه فرصت می جست از این سفر که به بخارا بود از وی صورتها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی از وی بازستدند. (تاریخ بیهقی ص 362). نامۀ صاحب بریدی رسید که اینجا تاش فراش حشمتی بزرگ نهاده است. (تاریخ بیهقی ص 362). نامۀ صاحب برید ری رسیده بود که ترکمانان بهیچ حال آرام نمی گیرند. (تاریخ بیهقی ص 404). و فقیه بوبکر مبشر را صاحب دیوان رسالت نامزد کرد تا به صاحب بریدی با لشکر برفت. (تاریخ بیهقی ص 411). و بوالفضل جمحی به آخر روزگار سوری به نشابور رفت به صاحب بریدی به فرمان سلطان مسعود. (تاریخ بیهقی ص 421). و من که صاحب بریدم به جای خویش بداشته اند و خدمت ایشان میکنم. (تاریخ بیهقی ص 429). و ایشان را یاری داد تا دست سپیدجامگان دراز گشت و غلبه کردند، صاحب برید به خلیفه خبر فرستاد و خلیفه مهدی بود. (تاریخ بخارا ص 10). گفتا صاحب بریدی که اخبار درست و راست انهاء کند. (کلیله و دمنه). ابونصر عتبی که صاحب برید نیشابور بود حکایت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 75). ابوالعباس صاحب برید بود به مرو. (ترجمه تاریخ یمینی ص 356)
آنکه ارسال برید سوی سلطان کند اعلام واقعات بلد را. آنکه وقایع روزانه برای سلطان نویسد. فرستندۀ رسول. آنکه پیکان او فرستد. (مهذب الاسماء). آنکه برید ارسال کند برای اعلام آنچه در بلد واقع شده است و صحابت برید در قدیم منصبی بزرگ بوده است که الاَّن آن را بالیوز و روزنامه نگار گویند. (حاشیۀ ترجمه تاریخ یمینی چ تهران ص 356) : ملک ترک گفت: رواست که ملک هرمز پسرعمه من است و من پسرخال وی، اکنون من حق وی نشناختم او حق من بشناسد. پس صاحب برید لشکر هرمز برفت و هرمز را خبر بگفت. (ترجمه طبری). و قضاه و صاحب بریدانی که اَخبار اِنهاء میکنند اختیارکردۀ حضرت ما باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 74). پس خیلتاش را قتلغتکین بهشتی و مشرف و صاحب برید گرد همه سرایها برآوردند. (تاریخ بیهقی ص 119). و گفت عبیداﷲ زین پیش چه شغل داشت ؟ گفتم صاحب بریدی سرخس، و بوالفتح صاحب بریدی تخارستان. گفت: بازگرد. بونصر بازگشت و دیگر روز چون امیر بار داد همگان ایستاده بودیم امیر آواز داد عبیداﷲ از صف پیش آمد، امیرگفت به دیوان رسالت میباشی ؟ گفت: میباشم. گفت: چه شغلی داشتی به روزگار گذشته ؟ گفت صاحب بریدی سرخس. گفت همان شغل به تو ارزانی داشتیم. (تاریخ بیهقی ص 140). و این عبیداﷲ به روزگار وزارت وی صاحب برید بلخ بود، و کاری باحشمت داشت. (تاریخ بیهقی ص 153). و عمال و صاحب بریدان را زهره نبود که حال وی بتمامی بازنمایند. (تاریخ بیهقی ص 229). و در این تابستان بوالقاسم علی نوکی صاحب برید غزنین از خواجه بونصر مشکان درخواست تا فرزندان وی را به دیوان رسالت آورد. (تاریخ بیهقی ص 273). دبیر و نیکوخط شد و صاحب بریدی غزنین یافت و در میان چند شغلها دیگر فرمودند او را چون صاحب بریدی لشکر. (تاریخ بیهقی ص 274). و صاحب بریدی نامزدمیشود از معتمدان ما تا او را تمکین تمام باشد. (تاریخ بیهقی ص 283). آن را بیاورد، بستدم و بگشادم نامۀ صاحب برید ما بود برادر بوالفتح حاتمی. (تاریخ بیهقی ص 323). خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت تو در صاحب بریدی شاهد حال بودی چنانکه رفت انهی کن... (تاریخ بیهقی ص 324). و صاحب برید جز به مراد و املاء ایشان چیزی نمی تواند نبشت. (تاریخ بیهقی ص 324). گفت بعاجل الحال جواب نامۀ صاحب برید باز باید نبشت. (تاریخ بیهقی ص 325). بهمه حالها این روزها نامۀ صاحب برید دررسد. (تاریخ بیهقی ص 326). امیر گفت موجه این است کدام کس رود. بونصر گفت امیرک بیهقی را صاحب برید بلخ بفرستیم. (تاریخ بیهقی ص 344). و صاحب برید و خازن نامزد شد و خلعت وی راست کردند و ابوالحسن کرخی ندیم را خازنی و ابوالحسن حبشی را صاحب بریدی... نامزد کرد. (تاریخ بیهقی ص 344). و امیرک بیهقی صاحب برید را باآن لشکر به صاحب بریدی نامزد کردند. (تاریخ بیهقی ص 347). امیرک رفته بود از جهت فروگرفتن بوعبداﷲ به بلخ و صاحب بریدی به روزگار محنت خواجه، و خواجه همه روزه فرصت می جست از این سفر که به بخارا بود از وی صورتها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی از وی بازستدند. (تاریخ بیهقی ص 362). نامۀ صاحب بریدی رسید که اینجا تاش فراش حشمتی بزرگ نهاده است. (تاریخ بیهقی ص 362). نامۀ صاحب برید ری رسیده بود که ترکمانان بهیچ حال آرام نمی گیرند. (تاریخ بیهقی ص 404). و فقیه بوبکر مبشر را صاحب دیوان رسالت نامزد کرد تا به صاحب بریدی با لشکر برفت. (تاریخ بیهقی ص 411). و بوالفضل جُمحی به آخر روزگار سوری به نشابور رفت به صاحب بریدی به فرمان سلطان مسعود. (تاریخ بیهقی ص 421). و من که صاحب بریدم به جای خویش بداشته اند و خدمت ایشان میکنم. (تاریخ بیهقی ص 429). و ایشان را یاری داد تا دست سپیدجامگان دراز گشت و غلبه کردند، صاحب برید به خلیفه خبر فرستاد و خلیفه مهدی بود. (تاریخ بخارا ص 10). گفتا صاحب بریدی که اخبار درست و راست انهاء کند. (کلیله و دمنه). ابونصر عتبی که صاحب برید نیشابور بود حکایت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 75). ابوالعباس صاحب برید بود به مرو. (ترجمه تاریخ یمینی ص 356)
دهی از دهستان پائین جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، در 25000 گزی جنوب خاوری تربت جام، سر راه مالروعمومی تربت جام به قلعه حمام. جلگه، معتدل و سکنه 272 تن شیعه و حنفی (؟) فارسی زبان، آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، تریاک و شغل زراعت، مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی از دهستان پائین جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، در 25000 گزی جنوب خاوری تربت جام، سر راه مالروعمومی تربت جام به قلعه حمام. جلگه، معتدل و سکنه 272 تن شیعه و حنفی (؟) فارسی زبان، آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، تریاک و شغل زراعت، مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)